گاهی با خودم فکر میکنم که من هم به تموم چیزهایی که میخواستم تا حدودی رسیده ام! دقیقا نه به اون نحوی که میخواستم و نه به اون کیفیت اما خب رسیدن در کار بوده! این موضوع به همون اندازه که خوشحال کننده ست میتونه ناراحت کننده باشه!
درست مثل اینکه خدا هم آرزوهای ما رو برآورده میکنه اما با کیفیت جنس های درجه سه چینی!!!
دارم برای رسیدن به چیزی تلاش میکنم! و در دعاهایم مدام آن را از خدا میخواهم! اما هر روز که میگذرد. هر لحظه. بیشتر شک میکنم. امیدم کمتر میشود. و از قلبم دورتر میشوم.
شک میکنم به همه چیز
و دور میشوم از رویاهایم
دارم برای رسیدن تلاش میکنم اما
شک میکنم هیچ وقت به آن برسم. ولی بیاد می آورم عزیز که گفت:
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل اگر مراد نیابی به قدر وسع بکوشی
هرکسی تو زندگی یه فانتزی هایی داره که دوست داره با عشقش به اونا برسه!!! فانتزی هایی که تنهایی نمی شه بهشون تحقق بخشید! یکی از کوچک ترین و ساده ترین اما در عین حال یکی از موارد مورد علاقه ام به حقیقت پیوست! اون هم خیلی یک هویی! همون لحظه که دستم را محکم گرفته بود و با خودش میبرد داشتم فکر میکردم هی!!! این یکی از فانتزی های منه که داره عملی میشه اما...
اما...
کسی که داشت اونو عملی میکرد بدون اینکه خودش بدونه برادرم بود!!!
با خودم گفتم الان باید خوشحال باشم یا غمگین؟؟ از تحققش ذوق کنم یا از نبود کسی که باید باشه غمگین باشم؟؟
نمی دانم. تنها گنگ به دست های گره خوره مان نگاه کردم. و با خودم فکر کردم بلاخره تکلیف چیست؟ خوشحال باشم یا ناراحت؟
امروز صبح وقتی ساعت 5 از خواب پریدم و رفتم توی حیاط که هوایی بخورم صدای اذونو شنیدم و با خودم گفتم چقدر دلم میخواد با خدای خودم دردودل کنم.نشستم و با همون چشمای خواب آلود و نیمه باز شروع کردم به گفتن و گفتن و گفتن!!!از شکوه و گلایه و شکلایت شروع شد تا بعد نوبت رسید به همه چیزهایی که دلم میخواست. اونی که از همه مهم تر بود را خواستم. و خیلی محکم ازش خواستم که منو به آرزوهام برسونه. دلم نمی خواست بلند شم اما فکر کردم نماز خوندن الان چقدر دلچسب تر میتونه باشه. از هرچیزی که بگذریم باز هم حال و هوای درد و دل کردن با خدا یه چیز دیگست.یه چیزی که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.هیچ چیز. بهم اعتماد کن
یکی دیگر از جذابیت های محیط کار گوش دادن به حرف مشتری هایی ست که وقتی منتظر کارشون هستن با هم رفیق و تبدیل به بهترین مشاور امور مربوطه میشوند.هر اطلاعاتی که دارند و ندارند در اختیار هم میگذارند.برای همدیگر دردودل و همدردی می کنند و سعی در پیدا کردن راهی برای حل مشکل میکنند و اگر راهی پیدا نشد ریشه ی مشکل را موشکافانه پیدا و بعد سری تکان میدهند و دوباره سکوت میکنند!
یا جالب تر آنجاست که سعی عجیبی در یافتن یک نقطه ی کور آشنایی هستند مثلا فلانی که فلان جا فلان مغازه را داره و فلان سال فلان خونه رو ساخت چیکارتون میشه؟اونم جواب میده که توی یه روستا زندگی میکنیم!!! و نفر اول جواب میده واقعااااا بهش سلام برسون من یه سالی از کنار مغازه اش رد شدم!!!! شاید به این بهونه کمی به هم نزدیک شوند و بتوانند صمیمانه برای همین چند دقیقه صحبت کنند!!! و راحت تر آمار آبا و اجداد همدیگر را بیرون بیاورند!!!
آنجا که باشی میفهمی انسان ها چقدر از سکوت بیزارند! دوست دارند حرف بزنند حتی با غریبه ای که ممکن ست دیگر هیچ وقت همدیگر را نبینند! چقدر سکوت برایشان آزاردهنده ست و از آن بیشتر چقدر از انتظار فراری هستند! انتظار حتی برای ساعتی چقدر پیرشان میکند! و برای سریع تر گذشتن همین چند دقیقه چه راحت با هم سر صحبت را باز میکنند. اما میدانی؟ سکوت آنقدرها هم بد نیست
گاهی اوقات هم هستن که مشتری هایی میان که آدم نمی دونه از مظلوم بودنشون احساس عذاب وجدان بهش دست بده یا خوشحال باشه؟ وقتی قیمت واریزی را بهشون میگی و بدون یک ساعت چونه زدن کمی فکر میکنند و مجددا قیمت را میپرسن و بعد بلند میشن میرن که واریز کنن حس میکنی داری سرشون کلاه میذاری چون عادت نداری کسی بدون چونه زدن قیمت را قبول کنه. اونم قیمتی که ثابته و از نظام مهندسی مشخص میشه! مشتری هایی مثل آقای پیری که روبه روی من پاهاشو روی هم انداخته و آروم منتظره تا نقشه اش آماده شه. هرچند نوبتش دیروز بود و ما نتونستیم دیروز کارو بهشون تحویل بدیم ولی بازم بدون گله و شکایت و داد و فریاد از این تاخیر فقط نشسته و منتظره و هر ایرادی هم که نقشه اش داره بدون چونه زدن فقط میگه هرجور خودتون میدونید و کار را به کاردان میسپاره. مردمانی روستایی که از خیلی از شهری هایی که ادعای فرهنگ میکنند باشخصیت تر هستند.
خب درست وقتی که فکر میکردم بلاخره جای محکمی قدم گذاشتم و خیالم راحت شد که احتمال مزاحمت هیچ کسی هم نیست سرکله ی دختری که بخاطر سفارش پدرش که عضو ارکان مهم شهرستانه به دفتری که توش کارآموزی میکنم پیدا شد و درست نشست روبه روی من! و اینگونه شد که من امروز یه رقیب پیدا کردم!
دفتر کوچکیه و توان گنجاندن دو کارآموز را به سختی داره پس به زودی عذر یکیمونو میخوان که یحتمل اون شخص منم!! حالا دو راه دارم یا قبل از اینکه خودشون بگن صحنه رو خالی کنم یا اونقدر تلاش کنم که هیچ جوره نتونن بیخیال من بشن!! راه اول آسون تره و کاریه که همیشه میکنم! از ترس شکست حتی تلاش هم نمی کنم! و فکر نمی کنم که شاید این بار برگ برنده دست من باشه!! صحنه را برای رقیب خالی میکنم و بی مبارزه بهش مدال قهرمانی رو میدم. امروز هم تمام راه ها و دفترهای دیگه ای که احتمال داره منو قبول کنن را از نظر گذروندم اما میدانی این بار چی جلوی فرار همیشگی ام را گرفت؟ این که من این بار واقعا دلم میخواهد انجا بمانم. در حدی که حاضرم فرار همیشگی را کنار بذارم و تا وقتی که داور شکستمو اعلام نکنه بمونم و مبارزه کنم. درست مثل پافشاری دختربچه ای برای خرید عروسک توی ویترین.
اینبار دیگر به چشم های رقیب زل میزنم و پایم را روی زمین مسابقه محکم میکنم و آماده ام که داور بگه:
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروع کنید
کسی چه می داند؟ شاید این بار برنده ی این مسابقه من باشم
زوم کرده ام روی اتاق مادرو پدرم. که باید تغییرش دهم و یه دکوراسیون خوشگل برایش بزنم. همین تغییرات کوچک اما سازنده. هر بلا و مصیبتی که میشد بر سر اتاق خودم آوردم و به یک گالری کوچک تبدیلش کردم و حالا افتاده ام به جان اتاق مادرم.
ببینم تا آخر تابستان میتوانم خودم را سرگرمش کنم و این اتاق ساده و معمولی را به یکی دیگر از گالری های آثارم تبدیل کنم؟؟اگر همه چیز خوب پیش رفت شاید عکس قبل و بعدش را هم بگذارم!!
وبلاگ چهار ساله ام محو شد.در یک اقدام عجیب بلاگفا.و تمام خاطرات تلخ و شیرینم را با خود به اعماق دره فراموشی فرو برد.پاک شدند انگار هیچ وقت همچین روزهایی نبودند. تمام دلتنگی های پشت کنکور بودنم را. تمام خاطرات شیرین دانشگاهم را که برایم عزیزترین بودند حالا محو شدند و نوشتن دوباره شون هیچ لذتی نداره. اونقدر غمگینم که گویی بخشی از وجودم محو شده دلخوش بودم به چهار خط نوشته و حالا همان ها را هم از دست داده ام
گاهی این از دست دادنها بد هم نیستند یادت می آورند به هیچ چیز نباید دلبست همه چیز فانیست درست مثل خود ما..وبلاگی که فکر میکردم برای فرزندانم خواهم خواند را در عرض چند روز از دست دادم حالا مصیبت های بزرگتر را تصور کنید.
حال وبلاگی نو ساختم تا روزهای دیگر زندگی ام را بنویسم.شروعی نو.
باید خوشحال بود هنوز هم فرصت برای شروعی جدید هست هنوز هم وقت برای خاطره ساختن هست هنوز هم زنده ایم و نفس میکشیم و دستانی برای تایپ کردن داریم
باید شاکر باشیم که هنوز هم سالمیم
پس با توکل به خودش دوباره شروع میکنیم.
وبلاگ جدید سلام