یکی مثل تو
همیشه به برادرم میگفتم که اگر با کسی مثل تو آشنا شوم حتما عاشقش میشوم و بی برو و برگشت جواب بله را بهش میدهم! همیشه ی خدا میگفتم یکی میخواهم مثل تو! درست مثل خود خودت!
مطمئن بودم که با کسی مثل برادرم آشنا میشوم و همه چیز طبق رویاهایم پیش خواهد رفت! اما میدانی هیچ وقت داستان را از جانب شخص مقابل ندیده بودم؟ کسی که مثل او باشد هم مرا خواهد خواست؟ به اینجای داستان فکر نکرده بودم! تا بلاخره کسی را دیدم که مثل برادرم بود! در همان برخورد اول فهمیدم! مثل خودش حرف میزد! اخلاق های خاص خودش را داشت! شیفته اش شدم و با خودم گفتم بلاخره دیدمش! داشتم برای خودم برنامه میریختم و همه چیز را پیش بینی میکردم که فهمیدم کسی در زندگی اش هست که عاشقانه می پرستتش!
ماتم برد! این جز داستان من نبود! یا شاید من جز داستان آنها نبودم! هیچ! راهم را کشیدم و رفتم! چه کار میتوانستم بکنم؟ اینجا بود که فهمیدم حتی ارزوها هم دو رو دارد! یک روی آن که من باشم و یک روی آن زندگی آن دیگری! حالا هروقت به برادرم نگاه میکنم با خودم زمزمه میکنم یکی مثل تو...
گاهی چقدر دیر میرسیم؟ و گاهی چقدر زود!!! کجای زندگی نوبت ما می شود نمی دانم