خاطرات یک عدد ماهی گلی

هرچیزی در زمان خودش رخ میدهد باغبان اگر باغش را غرق آب هم کند درختان خارج از فصل خود میوه نمی دهند

هرچیزی در زمان خودش رخ میدهد باغبان اگر باغش را غرق آب هم کند درختان خارج از فصل خود میوه نمی دهند

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

وقتی توقعت را از بقیه پایین بیاری دیگه دلیلی واسه ناراحت شدن از دستشون نداری.وقتی به این باور برسی که هیچ کسی بجز خودت نمی تونه کمکت کنه. نباید منتظر بود یکی یاعلی بگه و بلند شه و دست تورو هم بگیره! باید خودت دستاتو روی زانوهات بذاری و بلند شی و دست بقیه را هم بگیری.البته اگه خواستن بلند شن.

گاهی از اول میدونی یه کاری اشتباهه چون باعث میشه از زون امن خودت بیرون بیای اما به بقیه اعتماد میکنی و انجام کاری را قبول میکنی که خودتم میدونی از پسش برنمیای ولی چون به کمک بقیه اعتماد کردی پا جلو میذاری

ولی حالا ، آخر راه ،که بیشتر از همیشه بهشون نیاز داری پشتت را خالی میکنن. 

نمی دونم . شاید اشتباه کردم. اما بعد از چهار سال باید اونقدر بزرگ شده باشم که بفهمم هر کسی برای کاری خوبه. نمی شه از همه انتظار داشت بمونن و تا آخر راه باهات بیان.

پس اگه توقعت را از بقیه پایین بیاری و از همون اول بدونی که تنهایی اون موقع حساب کار دستت میاد و انتخاب های بهتری میکنی. و دیگه دلیلی هم برای ناراحتی از دست کسی نداری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
Baharchan
این پاییز انگار با من سر لج داشته باشد هی کاری میکند من پایم به بیمارستان باز شود. بی خود و بی جهت و بدون تماس با فرد مریضی کل سیستم بدنم بریزد بهم و کارم به سرُم و پنی سیلین بکشد!!
این پاییز هم دیگر شورش را در آورده بود تا اینکه دیروز واقعا حالم بد شد و تک تک استخوانهایم به دردی عجیب دچار شدند! این دیگر نوبرش بود! خلاصه بعد از بیمارستان و دارو دواهای همیشگی نشستم و زار زار گریه کردم!
راستش مریضی را بهانه کرده بودم! میخواستم برای تمام چیزهایی که مدتها عذاب میدادند گریه کنم! و برای همه ی از دست رفته ها عزاداری!! مجلس ختم تک نفره در تاریکی اتاق و آهنگ کجایی چاووشی با حضور تنها خودم بی هیچ مزاحمت و کم و کاستی برگزار شد!
و من یک دل سیر خودم را خالی کردم!! دست کم برای مدتی حالم خوش خواهد بود!! و دیگر چیزی برایم پشیزی ارزش ندارد! خوش خواهم بود با حال خودم!!
امروز اما برعکس دیروز هرچند بخاطر گلودرد نمی توانستم حرف بزنم و صدایم از ته چاه بیرون می امد و بخاطر پنی سیلین کج کج راه میرفتم اما با دوستانم کلی خندیدیم! آن هم به ریش خودمان!!! و صدالبته اطرافیان!!! و شک نکنید که دنیا!!
امروز کلی کارهای کوچک و نیمه تمام دارم که میخواهم به همشان برسم و برایشان برنامه ریزی انجام دهم! دست کم اگر هم نرسیدم انجامشان دهم کلاس دارد برنامه ریزی کنی!!!
اصلا خیلی باکلاس است وقتت آزاد نباشد و مدام کاری نیمه تمام داشته باشی! بعللللله!!
به مادرم میگویم : اگر میخواهی برایم دعا کنی بگو هیچ وقت بیکار نباشم! که بیکاری مرا مریض و دیواانه می کند!
میگوید:
الهی آمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۸
Baharchan
شده تا حالا از خواب بلند شی و فکر کنی با یه روز دیگه مثل بقیه ی روزها مواجهی و بعد طبق یه عادت غلط تو رختخواب اول اینستاگرامو چک کنی و یهو یه عکس بببینی و بنگگگگگگگگگ!!! 
یهو بشی شبیه کسی که راهشو پیدا کرده! فهمیده چطور زندگی ای میخواد! یهو یه تصویر واضح از یه زندگی ایده آل که واسه خودت باشه تو ذهنت مجسم بشه! تصویری که به مرور زمان کمرنگ و کمرنگ تر تا جایی که کاملا محو شده بود و تو درگیر دغده هایی شده بودی که ازجنس خودت نبود.
اما حالا انگار ...بنگگگگگگگگگگگگ! همه چیز برگشته! 
و مدام این صدا را تو ذهنت بشنوی! بنگگگگگگگگگ! بنگگگگگگگگگ! بنگ!! و ایده های خوب مدام تو ذهنت جرقه بزنن و مغزتو پر کنن از امید و زندگی!
نمی دونم براتون اتفاق افتاده یا نه؟ اما امروز صبح این اتفاق خوب برای من افتاد. امیدوارم همتون تو راه درستی که برای خودتون ساخته شده قرار بگیرید.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۷:۲۸
Baharchan

همیشه به برادرم میگفتم که اگر با کسی مثل تو آشنا شوم حتما عاشقش میشوم و بی برو و برگشت جواب بله را بهش میدهم! همیشه ی خدا میگفتم یکی میخواهم مثل تو! درست مثل خود خودت! 

مطمئن بودم که با کسی مثل برادرم آشنا میشوم و همه چیز طبق رویاهایم پیش خواهد رفت! اما میدانی هیچ وقت داستان را از جانب شخص مقابل ندیده بودم؟ کسی که مثل او باشد هم مرا خواهد خواست؟ به اینجای داستان فکر نکرده بودم! تا بلاخره کسی را دیدم که مثل برادرم بود! در همان برخورد اول فهمیدم! مثل خودش حرف میزد! اخلاق های خاص خودش را داشت! شیفته اش شدم و با خودم گفتم بلاخره دیدمش! داشتم برای خودم برنامه میریختم و همه چیز را پیش بینی میکردم که فهمیدم کسی در زندگی اش هست که عاشقانه می پرستتش! 

ماتم برد! این جز داستان من نبود! یا شاید من جز داستان آنها نبودم! هیچ! راهم را کشیدم و رفتم! چه کار میتوانستم بکنم؟ اینجا بود که فهمیدم حتی ارزوها هم دو رو دارد! یک روی آن که من باشم و یک روی آن زندگی آن دیگری! حالا هروقت به برادرم نگاه میکنم با خودم زمزمه میکنم یکی مثل تو...

گاهی چقدر دیر میرسیم؟ و گاهی چقدر زود!!!  کجای زندگی نوبت ما می شود نمی دانم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۲
Baharchan