خاطرات یک عدد ماهی گلی

هرچیزی در زمان خودش رخ میدهد باغبان اگر باغش را غرق آب هم کند درختان خارج از فصل خود میوه نمی دهند

هرچیزی در زمان خودش رخ میدهد باغبان اگر باغش را غرق آب هم کند درختان خارج از فصل خود میوه نمی دهند

 نمی دانم اولین بار کجا این جمله را شنیدم که مواظب از دست دادن آدما باش! کی میدونه کی آخرین دیداره؟ و کدوم جمله آخرین جمله؟ 

و همین باعث شد ترس برم دارد! از همه چیز! از هرچیزی که ممکن بود آخرین باشد! قبل ترها بی وفاتر و آسوده خاطر تر بودم! هر کسی را همان جایی که باید برود دستهایم را باز میگذاشتم تا برود! نه تلاشی برای نگه داشتن و نه غم و اندوهی از رفتنش!

اما بزرگتر که شدم حریص تر شدم! تا آن جا که نمی توانستم تصور کنم دیگر قرار نیست ببینمش! دیگر قرار نیست حرفی بزنم! حرفی بشنوم! تا آنجا که میشد تمام آخرین ها را عقب می انداختم! تا جایی که دیگر چیزی از خودم باقی نمی ماند!!!

آن موقع بود که باز فهمیدم باید بگذرام بروند! هر که رفتنی ست! تلاش و تقلای من چه سود؟؟ رفتنی خواهد رفت! و هیچ مهم نیست آخرین دیدار کی بوده؟ آخرین جمله؟ آخرین نگاه؟ 

بگذار بیایند و بروند! ما خود نیز رفتنی هستیم! 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۷
Baharchan

شبیه به کسی شده ام که میداند راه درست چیست اما انجامش نمی دهد! شبیه به کسی که میداند کاری که میکند اشتباست اما خسته از تمام کارهای خوب میخواهد این بار خطا کردن را تجربه کند! میخواهد اینبار بد باشد! اینبار اشتباه کند! و میدانی؟ خودش هم میداند با این کار تمام کارهای خوبی که یک عمر جمع کرده را تباه خواهد کرد.

نمیدانم شاید باید آنقدر کار کنم تا فکر و خیال هیچ چیزی به سرم نزند! نمیدانم کجای زندگی ام خالی ست که هیچ چیز و هیچ کاری پرش نمیکند!!

خودم که نمیدانم شما نمی دانید؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۵۱
Baharchan

وقتی توقعت را از بقیه پایین بیاری دیگه دلیلی واسه ناراحت شدن از دستشون نداری.وقتی به این باور برسی که هیچ کسی بجز خودت نمی تونه کمکت کنه. نباید منتظر بود یکی یاعلی بگه و بلند شه و دست تورو هم بگیره! باید خودت دستاتو روی زانوهات بذاری و بلند شی و دست بقیه را هم بگیری.البته اگه خواستن بلند شن.

گاهی از اول میدونی یه کاری اشتباهه چون باعث میشه از زون امن خودت بیرون بیای اما به بقیه اعتماد میکنی و انجام کاری را قبول میکنی که خودتم میدونی از پسش برنمیای ولی چون به کمک بقیه اعتماد کردی پا جلو میذاری

ولی حالا ، آخر راه ،که بیشتر از همیشه بهشون نیاز داری پشتت را خالی میکنن. 

نمی دونم . شاید اشتباه کردم. اما بعد از چهار سال باید اونقدر بزرگ شده باشم که بفهمم هر کسی برای کاری خوبه. نمی شه از همه انتظار داشت بمونن و تا آخر راه باهات بیان.

پس اگه توقعت را از بقیه پایین بیاری و از همون اول بدونی که تنهایی اون موقع حساب کار دستت میاد و انتخاب های بهتری میکنی. و دیگه دلیلی هم برای ناراحتی از دست کسی نداری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
Baharchan
این پاییز انگار با من سر لج داشته باشد هی کاری میکند من پایم به بیمارستان باز شود. بی خود و بی جهت و بدون تماس با فرد مریضی کل سیستم بدنم بریزد بهم و کارم به سرُم و پنی سیلین بکشد!!
این پاییز هم دیگر شورش را در آورده بود تا اینکه دیروز واقعا حالم بد شد و تک تک استخوانهایم به دردی عجیب دچار شدند! این دیگر نوبرش بود! خلاصه بعد از بیمارستان و دارو دواهای همیشگی نشستم و زار زار گریه کردم!
راستش مریضی را بهانه کرده بودم! میخواستم برای تمام چیزهایی که مدتها عذاب میدادند گریه کنم! و برای همه ی از دست رفته ها عزاداری!! مجلس ختم تک نفره در تاریکی اتاق و آهنگ کجایی چاووشی با حضور تنها خودم بی هیچ مزاحمت و کم و کاستی برگزار شد!
و من یک دل سیر خودم را خالی کردم!! دست کم برای مدتی حالم خوش خواهد بود!! و دیگر چیزی برایم پشیزی ارزش ندارد! خوش خواهم بود با حال خودم!!
امروز اما برعکس دیروز هرچند بخاطر گلودرد نمی توانستم حرف بزنم و صدایم از ته چاه بیرون می امد و بخاطر پنی سیلین کج کج راه میرفتم اما با دوستانم کلی خندیدیم! آن هم به ریش خودمان!!! و صدالبته اطرافیان!!! و شک نکنید که دنیا!!
امروز کلی کارهای کوچک و نیمه تمام دارم که میخواهم به همشان برسم و برایشان برنامه ریزی انجام دهم! دست کم اگر هم نرسیدم انجامشان دهم کلاس دارد برنامه ریزی کنی!!!
اصلا خیلی باکلاس است وقتت آزاد نباشد و مدام کاری نیمه تمام داشته باشی! بعللللله!!
به مادرم میگویم : اگر میخواهی برایم دعا کنی بگو هیچ وقت بیکار نباشم! که بیکاری مرا مریض و دیواانه می کند!
میگوید:
الهی آمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۸
Baharchan
شده تا حالا از خواب بلند شی و فکر کنی با یه روز دیگه مثل بقیه ی روزها مواجهی و بعد طبق یه عادت غلط تو رختخواب اول اینستاگرامو چک کنی و یهو یه عکس بببینی و بنگگگگگگگگگ!!! 
یهو بشی شبیه کسی که راهشو پیدا کرده! فهمیده چطور زندگی ای میخواد! یهو یه تصویر واضح از یه زندگی ایده آل که واسه خودت باشه تو ذهنت مجسم بشه! تصویری که به مرور زمان کمرنگ و کمرنگ تر تا جایی که کاملا محو شده بود و تو درگیر دغده هایی شده بودی که ازجنس خودت نبود.
اما حالا انگار ...بنگگگگگگگگگگگگ! همه چیز برگشته! 
و مدام این صدا را تو ذهنت بشنوی! بنگگگگگگگگگ! بنگگگگگگگگگ! بنگ!! و ایده های خوب مدام تو ذهنت جرقه بزنن و مغزتو پر کنن از امید و زندگی!
نمی دونم براتون اتفاق افتاده یا نه؟ اما امروز صبح این اتفاق خوب برای من افتاد. امیدوارم همتون تو راه درستی که برای خودتون ساخته شده قرار بگیرید.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۷:۲۸
Baharchan

همیشه به برادرم میگفتم که اگر با کسی مثل تو آشنا شوم حتما عاشقش میشوم و بی برو و برگشت جواب بله را بهش میدهم! همیشه ی خدا میگفتم یکی میخواهم مثل تو! درست مثل خود خودت! 

مطمئن بودم که با کسی مثل برادرم آشنا میشوم و همه چیز طبق رویاهایم پیش خواهد رفت! اما میدانی هیچ وقت داستان را از جانب شخص مقابل ندیده بودم؟ کسی که مثل او باشد هم مرا خواهد خواست؟ به اینجای داستان فکر نکرده بودم! تا بلاخره کسی را دیدم که مثل برادرم بود! در همان برخورد اول فهمیدم! مثل خودش حرف میزد! اخلاق های خاص خودش را داشت! شیفته اش شدم و با خودم گفتم بلاخره دیدمش! داشتم برای خودم برنامه میریختم و همه چیز را پیش بینی میکردم که فهمیدم کسی در زندگی اش هست که عاشقانه می پرستتش! 

ماتم برد! این جز داستان من نبود! یا شاید من جز داستان آنها نبودم! هیچ! راهم را کشیدم و رفتم! چه کار میتوانستم بکنم؟ اینجا بود که فهمیدم حتی ارزوها هم دو رو دارد! یک روی آن که من باشم و یک روی آن زندگی آن دیگری! حالا هروقت به برادرم نگاه میکنم با خودم زمزمه میکنم یکی مثل تو...

گاهی چقدر دیر میرسیم؟ و گاهی چقدر زود!!!  کجای زندگی نوبت ما می شود نمی دانم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۲
Baharchan

مدتی بود گمان می کردم دیگر نیازی به کوهنوردی ندارم. با خودم فکر میکردم تنها برای پر کردن اوقاتم کوه مرفتم. وحالا که آخر هفته ها با دوستانم سرگرمم دیگر نیازی به آن ندارم. اما چیزی درونم گم شده بود. نمی دانستم این خلا از چیست؟ فقط میدانستم خوشحال نیستم.

دوباره برگشتم به کوه نوردی! و فهمیدم اعتماد به نفسم را گم کرده بودم! شخصیتم را گم کرده بودم! اراده ام را ! صبرم را! تلاش و پشتکارم را...

درست مثل کسی که به زندگی برگشته و بار دیگر زیبایی ها را می نگرد منظره ها را در ذهنم عکس برداری میکردم. بعد از مدتها کوهنوردی خسته کننده بود اما ادامه میدادم و از تک تک لحظه هایش درس میگرفتم.

فهمیدم چیزهایی در زندگی هست که با هیچ سرگرمی دیگری پر شدنی نیستند. درسهایی که کوه ها به من میدهند تخصص هیچ معلم دیگری نیست.

تمام روز بعد از درد شانه هایم از سنگینی کوله ام نمی توانستم تکان بخورم اما خوشحالی خاصی داشتم چون به زندگی ام برگشته بودم. زندگی ای که مال من بود! متعلق به من بود! 

خوشحالم به زندگی ام برگشته ام. چون در زندگی من هیچ راه میان بری برای رسیدن وجود ندارد‍! و من باید یاد بگیرم همیشه قوی باشم. همیشه! به امید حق.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۶
Baharchan

آدم ها می آیند

زندگی میکنند

میمیرند

و می روند

اما...

فاجعه ی زندگی تو از آن روز آغاز میشود که آدمی می میرد

اما نمی رود

می ماند

و نبودنش در بودن تو چنان تهنشین می شوند که تو می میری در حالی که زنده ای

و او زنده میشود در حالی که مرده است

از مزار که بازگشتی قبرستان را به خانه نیاور


این متن را بارها و بارها خوانده ام! و گمان می کردم تنها متعلق به مردن ست! اما راستش را بخواهی آدمی که از زندگی ات میرد را هم باید مرده دانست! معتقدم هر کسی که در زندگی ما می آید هدفی دارد.ما با کسی تصادفی آشنا نمی شویم! هیچ کس! و وقتی ماموریتش تمام شد وقتش میرسد که برود! اما گاهی اصرار ما برای ماندنش خلاف نظم خلقت است!!! درست است! دل کندن سخت و جانکاه ست اما گاهی باید دست هایت را باز بگذاری و اجازه دهی کسی که ماموریتش را به اتمام رسانده برود! و خلا ایجاد شده کسی را جذب کند که باید بیاید!!!

بدترین لحظه زمانی ست که فکر میکنی یعنی این همانی که باید باشد نبود؟کسی که این همه دوستش داشتم؟ چه دلیلی برای رفتنش دارد؟؟؟چه اصراری؟؟

اما میدانی گاهی رفتن به نفع ماست. بگذار به سیاره اش برگردد.او ماموریتش را در زندگی تو به اتمام رسانده. بگذار زندگی رسم خودش را طی کند

هر چه باشد ما اولین بار ست که بندگی می کنیم ولی او قرنهاست که خدایی میکند!به خدا اعتماد کن


عنوان کلامی از چه گوارا

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۰
Baharchan

و وقتی میگویم میخواهم نقاشی بکشم فقط خدا میداند حالم چقدر خراب است؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۷
Baharchan

گاهی اوقات به این نتیجه میرسی که بهترین کار بیخیال بودن برای مدتیه!! بیخیال رسیدن به شخص خاصی. بیخیال نرسیدن بهش! بیخیال حرف و نظر دیگران !حتی بیخیال تمام فکر و خیالات خودت ! فقط بیخیال شوی و با امواج زندگی همراه شوی! بی هیچ تقلایی... اجازه دهی مغزت خفه شود! و هیچ حرفی نزند... سکوت مطلق...

اجازه دهی هیچ حسی به هیچ چیزی نداشته باشی. و لبخند را فراموش نکنی. به همه چیز بخندی و بگذاری زندگی روند خودش را پیش بگیرد! این همه تقلا چه فایده ای دارد وقتی همه معتقدند راهی که میروی بن بست است؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۴
Baharchan